آويناآوينا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

آوينا عشق مامان و بابا

2 سالگيت مبارك عزيز دلم

كودك دوست داشتني ام ، دخترم روزهاي زيباي باليدنت يكي يكي گذشتند و زادروز 2 ساله شدنت رسيد 2 سال از آمدن زيبا و خوش يمن و خوش قدم تو  از آن روزي كه روح و قلبم از نو زاده شد و من مملو از تو شدم ......... و اين دو سال كه پر از عشق و دوست داشتن و با هم بودن بود و من و پدر مهربانت خوب ميدانيم كه تك تك اين لحظات دلنشين نه تكرار ميشوند و نه فراموش....... دخترم ، عشق زيبارويم تا بيكرانها دوستت دارم و آرزو ميكنم سلامتي و شادي همنشين هميشگي ات باشند و لبهاي زيبايت پر از لبخند........ بانوي مردادي من 2 ساله شدنت مبارك تداركات تولد شاپرك كوچولو بخاطر شيطنتاي گلم اكثر كارارو وقتي خواب ب...
23 مرداد 1392

آوينا در طبيعت زيبا

روز جمعه با دايي جون و خاله فاطمه خونه مامان مهتاب بوديم و عصر همگي رفتيم مزرعه پدري نادر جون كه خيلي خوش گذشت و آوينا حسابي بازي كرد . سر زمينا انواع صيفي جات و كاشته بودن و خيلي سرسبز و قشنگ بود اينم شكوفه زيبا و خندان من در اين طبيعت دلنشين از تماشاي اطرافش لذت ميبره (فكر كنم از اينكه هيچ ديواري نميبينه خوشحاله) آوينا كنجكاو شده بود و با تعجب به بوته هاي خيار نگاه ميكرد بهش ميگم بشين رو زمين سختشه كه رو خاكا بشينه اما بعد بيخيال تميزي شد و راحت نشست و كنار اين وروجكاي خوردني مشغول خوردن خيار شد عروسكاي شيطون و خوردني خاله جون   بعدم سراغ آب رفت و مشغول آب بازي شد اينجا هم دست از كفشاي ز...
14 مرداد 1392

آوينا در پارك قوري

 چند روز پيش بابا جون عصر خونه موند تا با هم بريم بيرون و چون بابايي روزه بود يه كم خوراكي برداشتيم و آوينا جونمو واسه اولين بار برديم پارك زرقون كه دوست داشت خيلي بهش خوش گذشت بعد از افطار و شام هم برگشتيم دخترم بيشتر از وسيله بازيها از قوري وسط پارك خيلي خوشش اومده بود و متعجب از بزرگيش محو تماشا بود و همش ميگفت : خيلي بزوگه از اينكه اين بالا نشسته خوشحاله ، فداي لب خندانت واسه بابايي دست تكون ميده و ابراز خوشحالي ميكنه بازم پله و آويناي عاشق پله نوردي كنار تو فقط آروم ميشم پر از دلشوره ام هر جاي ديگه.......... ...
9 مرداد 1392

دخترم داره بزرگ ميشه

در طول مدت غيبتمون اول از همه : دختر گلم 23 ماهه شد و شمارش معكوس دومين سالروز روياي شيرين زندگيم شروع شد و از الان دقيقا 12 روز مونده تا به اون روز زيبا برسيم مباركت باشد جان دلم و از اونجا كه روز تولد آوينا به ماه قمري 7 رمضان بود امسال همون روز به نيت سلامتي و شادي هميشگي دخترم شله زرد درست كرديم و واسه افطار به تعدادي از اطرافيان داديم اينم عزيزماماني كه با دقت شله زرد هم ميزنه آرزويم براي تو تني سالم و دلي شاد آوينا عاشق اين لباسه و بهش ميگه لباس عروس هر وقت قصد بيرون داريم سريع اينو مياره و ميگه لباس عروسم بعدم به تقليد از مامان مهتاب واسه خودش ميخونه : خوشگل شدم ماشادا ، عروس شدم ما...
5 مرداد 1392

تفريح سه روزه

بازم مشکل اینترنت باعث شد یک ماهی دور از دنیای مجازی باشیم که جای خالیش کاملا حس میشد بهرحال گذشت و دوباره برگشتیم اوايل تيرماه مسافرت كوچولوي سه روزه داشتيم به آباده هم عروسي بود و هم ديداري تازه با عمو فرزادينا. تو ماشين خسته شده و خوابيده و با عروسكش تعريف مي كنه به محض ورودمون به خونه عمو فرزاد سرگرم بازي شد   تمام مدت كه عروسي بوديم آوينا جونم كاملا به من چسبيده بود و منم فقط تماشاگر بودم گاهي رو پاهاي من ناي ناي ميكرد كوچولو تر كه بود خيلي از نورپردازي خوشش ميومد اما حالا نه ميگفت همه جا تاريكه واسه چند لحظه از بغل ماماني جداشد و روي ميز نشسته و بچه ها رو نگاه ميكنه عاشق خنده هاتم ...
3 مرداد 1392

اتفاق بامزه تولد

چند روزي كه آوينا مريض بود اصلا غذا نمي خورد حتي خيلي كم شير مي خورد. وقتي كيك تولدشو آورديم سريع از جاش بلند شد  يكي از دستاشو تو كيك زد و شروع به خوردن انگشتا و دستاش كرد قيافش خيلي بامزه و خنده دار شده بود منم حسابي خوشحال كه بعد از چند روز داره يه چيزي مي خوره. آوينا جونم در حال خوردن كيك جاي دست كوچولوي آوينا جونم روي كيك كادوها: كفش ، لباس، عروسك ، استخر بادي ، خونه سازي و پازل ...
29 خرداد 1392

دختر شيرين و خوردني ماماني

كمي از شيرين زبوني عروسكم ميره تو اتاق صداش ميزنم آوينا ميگه جونم ژانم و منم وقتي يه كاري انجام ميده كه عصباني ميشم ميگه : نااحت اشو عزيزم ميخواد به چاقو دست بزنه نيم نگاهي به من ميكنه و مي گه : چاقو خطركاكه ، دستمو ايبوره ، خوني مياد ، ني ني يا خوب دست نميژنن ، منم دست اميزنم وقتي كار خطرناكي ميكنه يا بدون اجازه به چيزي دست ميزنه بهش ميگم يه ني ني خوب اينكارو نميكنه آوينا هم آخرتمام جملاتش همينو مي گه ميره سراغ كيف بابايي و واسه اينكه چيزي نگيم با يه حالت خاص چشماشو بهم ميزنه و ميگه اجازه بدي ؟ (يعني اجازه ميدي). بعدم با همون حالت ادامه ميده : دست اميزنم فقط ايگاشون اوكنم من و بابايي هم با ديدن اين قيافه ...
29 خرداد 1392

باي باي پوشك

1 ماه گذشته با گرمتر شدن هوا تصميم گرفتم كه آوينا پوشك و شيشه شيرو كنار بذاره . در مورد شيشه كه نه تنها موفق نبودم بلكه وابسته ترم شده اما در عرض 1 هفته آوينا با رضايت كامل پوشك و كنار گذاشت و دو روز پيش هم واسه اولين بار بدون پوشك رفتيم خونه مامان مهتاب كه كاملا همكاري كرد فقط وقتی برای مدت طولانی بيرون ميريم پوشك ميشه كه اونم هر بار خبر كنه و امكانش باشه بازش ميكنم اینکه آوینا چطور از شیشه و پوشک خلاص بشه از مدتها قبل منو میترسوند  با وجود اینکه همه از ١ سالگیش واسه پوشک می گفتن اما من هیچ اقدام و تلاشی نکردم و خواستم با نظر روانشناسا پیش برم که خوشبختانه زودتر از اونی که فکر میکردم موفق شد از این مرحله بگذره البته آوینا اصلا از قصر...
26 خرداد 1392

22 ماهگي دخترم

آوينم بالاخره اجازه داد موهاشو ببندم . موهاي گلم خيلي كمه و تا حالا اجازه نميداد واسش حتي گل مو بزنم اما بعد از اينكه عكس چند تا دخمل خوشگل تو مجله رو بهش نشون دادم گفت ماماني موهامو خوشگل كن و اين شد كه ماماني با تلاش فراوان موهاشو اينجوري كرد اواخر ارديبهشت آرزو جون (زن عموي آوينا) از من و دخترم دعوت كرد كه به جشن پايان پيش دبستاني عليرضا و امير عباس بريم  اول جشن دختر كوچولوم يه كم از سروصدا ترسيد ولي بعد از برنامه هاشون خوشش اومدو شروع به دست زدن كرد . اينم اولين جايي كه دخترم با موهاي خرگوشي رفت فضاي سالنو خيلي دوست داشت و بعد از اتمام برنامه ها شروع كرد به شيطنت عكس از بچه هاي كلاس پسر عموها كه دارن سرودشونو ...
21 خرداد 1392