آويناآوينا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

آوينا عشق مامان و بابا

اولين كلاس دخترم

1392/9/16 9:49
نویسنده : مامان ليلا
569 بازدید
اشتراک گذاری

وقتي به روزهاي با تو بودنم كه به سرعت در گذرند فكر ميكنم باورش سخت اما خوشايند است كه

تو همان كودك پاك و معصومي كه وقتي براي اولين بار ديدمت از گرسنگي انگشتانت را مي مكيدي

همان كه با هر گريه كودكانه اش رنگ ميباختم و پر از دلهره و اضطراب مي شدم

همان كه اينقدر در آغوشم مي گرفتمت تا مبادا لحظه اي را از دست بدهم

همان كه جان ميدادم براي ديدن اولين دندان ،اولين كلمه و اولين قدمهايت و.......

و امروز همان كودك دلبندم اينقدر بزرگ شده كه كتاب و دفتر در دست و شادمان وارد كلاس ميشود 

چقدر ديدن اين صحنه برايم شيرين و دلپذير است.........

مدتها بود تصميم داشتم آوينا رو جايي ببرم تا با بچه هاي همسن خودش باشه اواخر شهريور بود كه چند تا مهد كودك ديدم اما با توجه به شرايطشون دلم نيومد ببرمش. بعد يكي دو جلسه توي يه موسسه بردمش كلاس خلاقيت و نقاشي ، با اينكه مدام به خودم چسبيده بود اما حس كردم كه خيلي دوست داره و از اونجا كه بازيهاي كلاس خلاقيتو خودم تو خونه از قبل باهاش كار ميكردم بردمش نقاشي كه خيلي هم استقبال كرد و مدام ميگه بريم كلاس نقاشي. و بالاخر از نيمه آبان ماه دخترم ميره كلاس (اولين كلاس)

وقتي ميرسم كلاس كتاب و وسايلشو ازم ميخواد و خيلي بامزه بغل ميگيره و ميره كلاس .دخترم كوچولوترين عضو كلاسه و همه از ديدنش خوشحال ميشن

دخترم با دوستش ريحانه يا به قول خودش اي حانه

دوستاش: هستي ، ريحانه ، آرميتا ، نيما

دوستش نيما جون 

 كلاسشون تغيير كرده بود و با اين صندليها مشكل داشت

با نقاشي باهاشون شطرنج هم كا مي كنن كه آوينا دوست داره و مدام تكرار ميكنه و سوالا رو جواب ميده

ميگه شنطنج 

شطرنج از كجا شروع شده : از اندوستان (هندوستان)

شطرنج بازي چند نفره است: دو نفره

اسم مهره ها : اسب ، قلبه (قلعه) ، فيل ، سرباز

به همه ميگه : من ميرم كلاس نقاشي ، از خطم بيرون نميزنم

اينم وسايل دخترم

موقع كلاس رفتن سختشه فقط يه كيفو انتخاب كنه 

اينقدر علاقمند شده كه موقع رنگ آميزي ميخوابه 

پاستيل به دست خوابيده 

عزيزم ،خوش يمن و مبارك باشد اولين كلاست

شب بوي زيبايم

عاشقانه دوستت دارم.........

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

خاله ی آریسا
17 آذر 92 11:19
عزیزم کلاس رفتنتو تبریک میگم ایشالله همیشه موفق باشی ای جانم چجوری خوابش برده کلی خسته شده . میبوسمت عزیزم مرسي عزيزم آره ديگه خسته درسه واسه آريساي خوشگلم
مامان روژینا
17 آذر 92 12:48
عزییییییییزم! تو چقد شیرینیچقد معصوم خوابش برده! خدا نگه داره واستون به وبلاگ دخملک سر بزن عسل خانوم تا باهم دوست بشین مرسي گلم حتما با كمال ميل
مامان نوژاجونی
18 آذر 92 9:52
ای جونم چه خوابی رفته از خستگی .ایشاله تو لباس مدرسه ببینیمت عزیزم. مرسي عزيزم چه لذتي داره ديدن اين فسقليا تو لباس مدرسه
مامان مریم
22 آذر 92 10:33
الهی چقدر دخترم خسته شده چقدم ناز خوابیده فداش بشم من.. مبارکه لیلا جان کار خیلی خوبی کردی ...امیدوارم موفق باشه ممنون عزيزم خودشم خيلي علاقه داره
مامان پرهام
28 آذر 92 0:05
سلام آوینا جان و مامان مهربونش خیلی خوشحالم که بزرگ شدی و به مهد رفتی انقدر علاقه نشون دادی ولی خیلی کوچولویی آدم دلش نمیاد همسن شماهارا که خیلی چیزا را میفهمه را بذاره مهد و بره . ولی این مهد های بیرحم اجازه ورود مادر ها را بما نمیده. کلا این مهد ها بیرحمند ایشالله فقط برای بازی و نقاشی بری اونجا و مجبور نباشی هر روز مثل سرباز خونه بری و برگردی خوابیدنت خیلی خوشگل و بامزه بود ایشالله هر روزت بهتر از دیروز باشه موفق باشی عزيزم ممنون از مهربونيت آوينا مهد نميره فقط كلاس نقاشيه،هفتهاي 2 بار،1ساعته خودمم كنارشم تا كلاس تموم بشه.....منم تا جاييكه بتونم آوينا رو مهد نميذارم پرهام جونو ببوس