آويناآوينا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

آوينا عشق مامان و بابا

دختر خلاق ماماني

چند روز پيش سرگرم كاراي روزمره بودم كه آوينا كه تازه هم از خواب بيدار شده بود  گفت م امانيه گلا رو بده باهاشون بازي اكنم منم گلدون و جلوش گذاشتم و مشغول آشپزي شدم و كاملا غافل از دخملي وقتي كارم تموم شد و برگشتم با يه صحنه جالب روبرو شدم و سريع دوربينو برداشتم گلم اينقدر سرگرم بود كه اصلا متوجه حضورم نشد و من با ظرافت و دقت زياد كارشو انجام ميداد بعد يه نيم نگاهي به من انداخت و اين مدلي ادامه داد كارش كه تموم شد اومد پيشم و گفت ميژمون خوشگل شده منم كه حسابي متعجب از كارش بودم بغلش كردم و بوسه بارونش كردم بعدم كلي تعريف و تمجيد از اين همه خلاقيت دخترم خوشحال شده بود و ميگفت حالا بابا مياد ميگه آفلين ...
30 مرداد 1392

آوينا در حال آرايش

آوينا از همين الان دوستدار لوازم آرايشه و مدام در حال چك كردن كيف مامانيه شايد چيزي كشف كنه از دست اين دخمل شيطون تمام لوازم آرايش و جاهاي دور از دسترس گذاشتم و اصلا جرات ندارم جلوش استفاده كنم اما گاهي از غفلت ماماني استفاده ميكنه و اينجوري ميشه : تا حالا ديديد يكي اينقدر خوشگل آرايش كنه!!!!!!!    و اينم طرز صحيح استفاده از خط لب و چشم            عاشق اين چشماي خوشگل و شيطونتم دخترم به محض اينكه متوجه ميشه قصد بيرون رفتن داريم جلو كمد ماماني منتظر ايستاده و ميگه اژدب و حتما بايد يه كوچولو به لبش بزنم تازگيا ياد گرفته ميگه ايمل چش ، دستشو به چشمش ...
10 بهمن 1391

راه رفتن آوينا

ده ماه و  7روزگي آويناي عزيزم واسمون روزي خاطره انگيز شد چرا كه بعد از مدتها تلاش بالاخره تونست با تعادل بيشتري بايسته و يكي دو قدم راه بره . من و بابايي حسابي هيجان زده شده بوديم. راه رفتن دخترم هر روز بهتر از قبل مي شه و زمين خوردناش كمتر. خدايا كاري كن كه همه اونايي كه دوست دارن اين لحظات قشنگ نصيبشون بشه . خدايا شكرت كه اجازه مي دي اين لحظات زيبا و اين روزهاي با شكوه و ببينم . دلم مي خواد فرياد بزنم و به همه بگم دختر كوچولوم داره بزرگ ميشه .... . تقريبا هر روز ميريم پارك  و تو چمنا حسابي پياده روي مي كنه خيلي دوست داره .ديگه اصلا حاضر نيست بغل بشه يا سوار ماشينش كنيم  فقط مي خواد راه بره ...
29 آذر 1391

اولين آمپول

از چهارشنبه قبل چند روز ناخوشايند و تجربه كرديم تقريبا ساعت 1.5 شب بود كه متوجه شدم آوينا تب شديدي داره خودشم بيدار شد و شروع به استفراغ كرد و بعدم اسهال. از استرس تمام بدنم مي لرزيد واسه همينم اميد جون رفت و مامانمو آورد تا پيشمون باشه با شياف تبشو پايين آورديم و صبح زود برديمش دكتر كه گفت يه بيماري ويروسيه . گفت بايد بهش يه آمپول بزنيد منم شروع به التماس كردم كه آمپول نه ، دارو بديد دكتر بيچاره گفت ميل خودتونه اما ممكنه در اثر اسهال شديد و اينكه فردا جمعه ست كارش به بيمارستان بكشه . من كه طاقتشو نداشتم اميد و مامان مهتاب بردنش كه آمپول بزنه منم تو خيابون مشغول گريه و دعا و اينجوري بود كه آوينا اولين آمپولو تجربه كرد .اما اسهال دخترم همچنا...
29 آذر 1391

بوسه آوينا

اخيرا دختر كوچولوي نازم علاقه و محبتي بي نظير نثارم مي كنه تا به من بفهمونه كه خوشبخت ترين مادر دنيام ا وايل كه بوسيدنو ياد گرفته بود لباشو به صورتم ميزد يا دستشو اول به لبش و بعد به لب من مي زد يعني بوسه. اما از 15 ماهگي بوسيدناي واقعي و از روي علاقه رو ياد گرفته .از دور لب كوچولو شو غنچه مي كنه و صورتمو مي بوسه و موقع خداحافظي هم با دستش بوسه مي فرسته وقتايي كه مي خواد ابراز علاقه و دلتنگي كنه محكم بغلم مي كنه اول بوس و بعدم سرشو رو شونم مي ذاره و با دستاي كوچولوش به كمرم مي زنه يعني دلم تنگ شده. دخملم خوب مي دونه كه وقت شيطنت هم بوسه راه حل خوبيه وقتي مي خواد كاري انجام بده يا دست به چيزي بزنه كه اجازه ش نمي ديم از دور ...
29 آذر 1391

سليقه آوينا خانم

چند روز پیش که واسه خرید رفته بودیم هایپراستار اتفاق جالبی افتاد که واسمون به عنوان خاطره ای خوب ثبت شد. قبلا که می رفتیم آوینا نمی تونست راه بره اما اینبار دخترم خودش راه می رفت و ما هم دنبالش. به قسمت کفش بچه گونه که رسیدیم آوینا رفت یکی از کفشارو برداشت . خیلی خوشش اومده بود کفشای دیگه رو آوردیم امتحان کنه اما گریه می کرد و اجازه نمی داد پاش کنیم فقط همونو می خواست البته به نظر منم زیبا بود و چون این اولین باری بود که نظر میداد واسش خریدیم . خیلی دوستش داره و وقتی پاش می کنم می خنده و با ذوق نشونمون می ده خدایا شکر دخترم داره بزرگ می شه و خودش وسایلشو انتخاب می کنه. اينم كفشي كه با سليقه دلبندم خريديم ...
17 آبان 1391

اولين آرايشگاه

آوينا بالاخره به آرايشگاه رفت ............. موهاي گل دخملم كم و نازك بود و  چون اجازه نميداد گل مو بزنم هميشه نا مرتب بودن . اين اواخر چندين بار تا جلوي آرايشگاه رفتم اما چون طاقت ديدن اشكاشو نداشتم بر ميگشتم تا اينكه روز عيد غدير بابا اميد و مامان مهتاب آوينا رو بردن آرايشگاه و من با يه دنيا استرس و دل نگراني خونه موندم تا اينكه عزيز دلم با موهاي مرتب اومد پيشم. الهي بميرم خيلي گريه كرده بود و چشماش خيس اشك بود. ماماني گفت دخملم اول با قفس پرنده بازي مي كرده تا اينكه مي بينه يكي به موهاش دست ميزنه و بعد هم جيغ و گريه.......... دخمله در حال كوتاه كردن مو ............ و چند ساعت بعد با موهاي كوتاه مشغول بازي هر وقت ...
17 آبان 1391
1