اولين آمپول
از چهارشنبه قبل چند روز ناخوشايند و تجربه كرديم تقريبا ساعت 1.5 شب بود كه متوجه شدم آوينا تب شديدي داره خودشم بيدار شد و شروع به استفراغ كرد و بعدم اسهال. از استرس تمام بدنم مي لرزيد واسه همينم اميد جون رفت و مامانمو آورد تا پيشمون باشه با شياف تبشو پايين آورديم و صبح زود برديمش دكتر كه گفت يه بيماري ويروسيه . گفت بايد بهش يه آمپول بزنيد منم شروع به التماس كردم كه آمپول نه ، دارو بديد دكتر بيچاره گفت ميل خودتونه اما ممكنه در اثر اسهال شديد و اينكه فردا جمعه ست كارش به بيمارستان بكشه . من كه طاقتشو نداشتم اميد و مامان مهتاب بردنش كه آمپول بزنه منم تو خيابون مشغول گريه و دعا و اينجوري بود كه آوينا اولين آمپولو تجربه كرد .اما اسهال دخترم همچنان ادامه داشت و انگار داروها هيچ تاثيري نداشتن باز جاي شكرش باقي بود كه ليوان مدام دستش بود و مي گفت آب، به به تا بدنش دچار كمبود آب نشه. از بس پوشكشو عوض كرده بودم و شسته بودمش هر دومون كلافه شده بوديم وقتي پاهاي قرمزشو ديدم ديگه تحملم تموم شد و دوباره سراغ دكتر رفتيم و اونم باز آمپول تجويز كرد .
الهي بميرم ديگه حتي از ديدن مطب هم مي ترسيد و گريه مي كرد مدام مي گفت به ايم يعني بريم تازه متوجه شده كه تو مطبا چيزاي ناخوشايند هم وجود داره . دوست داشتم بميرم اما حتي يه قطره اشك رو صورت خوشگلش نبينم اما بالاخره اين ويروس لعنتي كه نميدونم از كجا به بدن نازنين دخترم سرايت كرد يكي از تجربه هاي بد زندگيو بهش نشون داد
روحیه خیلی بدی داشتم و آوینا هم اصلا دارو نمی خورد منم می ترسیدم به زور بهش بدم واسه همینم تو این مدت خونه مامانم بودیم . هیچ کلمه ای قدرت بیان و سپاس از مهربانی و زحمات مامانمو نداره فقط از خدای مهربون شادی و سلامتیشو آرزو دارم
عروسکم تو اين چند روزه حسابي لاغر شد اما هر بار اون بود كه با شيرين زبوني هاش به من انرژي دوباره مي داد انگار مي دونست كه اين لحظه ها چقدر واسم عذاب آورو كشنده هستن اينقدر حالم بد بود كه دكترش مي گفت مامانش بيشتر به دارو و آمپول نياز داره .هر چه بود گذشت و خدارو شكر الان آوينا خيلي بهتره.
خدایا طاقت دیدن ناراحتی ، بیماری و اشک دخترمو ندارم، شادمانی و سلامتیشو از تو می خوام