آويناآوينا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

آوينا عشق مامان و بابا

اولين آمپول

1391/9/29 14:02
نویسنده : مامان ليلا
692 بازدید
اشتراک گذاری

از چهارشنبه قبل چند روز ناخوشايند و تجربه كرديم تقريبا ساعت 1.5 شب بود كه متوجه شدم آوينا تب شديدي داره خودشم بيدار شد و شروع به استفراغ كرد و بعدم اسهال. از استرس تمام بدنم مي لرزيد واسه همينم اميد جون رفت و مامانمو آورد تا پيشمون باشه با شياف تبشو پايين آورديم و صبح زود برديمش دكتر كه گفت يه بيماري ويروسيه . گفت بايد بهش يه آمپول بزنيد منم شروع به التماس كردم كه آمپول نه ، دارو بديد دكتر بيچاره گفت ميل خودتونه اما ممكنه در اثر اسهال شديد و اينكه فردا جمعه ست كارش به بيمارستان بكشه . من كه طاقتشو نداشتم اميد و مامان مهتاب بردنش كه آمپول بزنه منم تو خيابون مشغول گريه و دعا و اينجوري بود كه آوينا اولين آمپولو تجربه كرد .اما اسهال دخترم همچنان ادامه داشت و انگار داروها هيچ تاثيري نداشتن باز جاي شكرش باقي بود كه ليوان مدام دستش بود و مي گفت آب، به به تا بدنش دچار كمبود آب نشه. از بس پوشكشو عوض كرده بودم و شسته بودمش هر دومون كلافه شده بوديم وقتي پاهاي قرمزشو ديدم ديگه تحملم تموم شد و دوباره سراغ دكتر رفتيم و اونم باز آمپول تجويز كرد .

الهي بميرم ديگه حتي از ديدن مطب هم مي ترسيد و گريه مي كرد مدام مي گفت به ايم يعني بريم تازه متوجه شده كه تو مطبا چيزاي ناخوشايند هم وجود داره . دوست داشتم بميرم اما حتي يه قطره اشك رو صورت خوشگلش نبينم اما بالاخره اين ويروس لعنتي كه نميدونم از كجا به بدن نازنين دخترم سرايت كرد يكي از تجربه هاي بد زندگيو بهش نشون داد

روحیه خیلی بدی داشتم و آوینا هم اصلا دارو نمی خورد منم می ترسیدم به زور بهش بدم واسه همینم تو این مدت خونه مامانم بودیم . هیچ کلمه ای قدرت بیان و سپاس از مهربانی و زحمات مامانمو نداره فقط از خدای مهربون شادی و سلامتیشو آرزو دارم

عروسکم تو اين چند روزه حسابي لاغر شد اما هر بار اون بود كه با شيرين زبوني هاش به من انرژي دوباره مي داد انگار مي دونست كه اين لحظه ها چقدر واسم عذاب آورو كشنده هستن اينقدر حالم بد بود كه دكترش مي گفت مامانش بيشتر به دارو و آمپول نياز داره .هر چه بود گذشت و خدارو شكر الان آوينا خيلي بهتره.

خدایا طاقت دیدن ناراحتی ، بیماری و اشک دخترمو ندارم، شادمانی و سلامتیشو از تو می خوام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان آنی
29 آذر 91 14:24
آوینای نازم الهی که دیگه هیچ وقت مریض نشی
و دوباره زودی تپل مپل بشی تا مامان لیلات رو خوشحال کنی


مرسي خاله مهربونم
مامان پرهام
30 آذر 91 8:54
سلام عزیزم امیدوارم خوب باشی همیشه . همیشه شعر بخونی نانای کنی. الهی هیچ وقت مریض نشید .ببخشید نتونستم سر بزنم .خیلی غصه خوردم واسه اوینا.براش خروس قربونی کنید. یه ویروسی تو مایه های وبا بود.
طفلکی مامانم اگه اون از لحظه بدنیا امدن پرهام پیشم نبود تا حالا مرده بودیم منو پرهام.
اونوقت خودش در هجده سالگی بچه دار میشه
که داداشم از۳۶۵روز سال ۳۰۰ روز به دکتر رفتن و امپول زدن و تشنج میگذشته و مامانم دست تنها .نه مادر خوبی و نه مادر شوهر خوبی . برای همین همیشه منو درک کرده.
البته برای اینکه پررو نشم ضد حال هم زده ها... ههههه.
خدا به مامان هامون بهش طول عمر و سلامتی بده

ايشالا ممنون از مهربوني تون
خاله ی مهربون
2 دی 91 6:24
سلام عزیزم/بمیرم واسش/بچه ها تا بزرگ بشوند راه سختی مامانشون دارن گلم/ایشالا آوینا جونمونم دیگه از دکتر نمیترسه

مرسي خاله مهربون
مامان آروین(مریم)
4 دی 91 9:55
عزیزم امیدوارم هرچی زودتر خوب بشی . لیلا خانم میگن بهشت زیر پای مادران است به همین دلیله . مادری آسون نیست .آویناجون رو از طرف من ببوس .

ممنونم عزيزم