آويناآوينا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

آوينا عشق مامان و بابا

مسافرت عید

بالاخره بعد از چند ماه مشغله و امتحان و البته یه کم تنبلی اومدم تا گوشه ای از روزهای زیبای بودن در کنار عشقمو ثبت کنم بر خلاف دو سال قبل اینبار موقع سال تحویل بیدار بودی و خونه از وجود و شادی تو نورانی ، عزیز دلم میرقصید و میخندید و از خودش پذیرایی میکرد صبح روز یکم فروردین سه تایی راهی مسافرت به قصد قشم شدیم شب بندر عباس موندیم فردا صبح زود سوار کشتی شدیم تا گلم واسه اولین بار یه سفر دریایی کوتاه داشته باشه قشم خوش گذشت اما آوینا جونم همش بغل مامانی بود توی آب میگفت وای دارم خیس میشم  و تو ساحلم میگفت پام خاکی می شه  ... بغل بابایی هم نمیرفت نمیدونم چرا از دریای به این زیبایی می ترسید واسه همینم بیشتر میرفتیم پا...
27 مرداد 1393

متفرقه از 29 ماهگي

قبل از امتحانا دخترمو بردم پارك و حسابي بازي كرد و بهش خوش گذشت    .................................................................................................................................. مهمترين اتفاق 29 ماهگي آوينا كوتاهي موهاش بود اين دومين باري بود كه موهاشو كوتاه ميكرديم اينبار با حضور خودم. از مدتها قبل تصميم به اينكار داشتم چند بارم رفته بوديم آرايشگاه اما تا ميديدم ناراحته بر ميگشتيم آخه تحمل گريه شو نداشتم اما اينبار با خاله فاطمه رفتيم و با وجود بغض خودم و گريه آوينا اينكارو انجام دادم همش ميگفتم الهي بميرم و خانم آرايشگر دعوام ميكرد ميگفت آخه كوتاهي مو و گريه بچه مردن داره ؟ يه لاك زرد و ...
18 اسفند 1392

روز عشق

چند وقت پيش تولد عرفان بود كه واسش كادو گرفتيم و آوينا خودش كادو رو به عرفان داد از همون موقع آوينا همش ميگه منم كادو ميخوام مثل تولد ع فان ما هم واسش وسيله بازي يا كتاب و.... ميخريم(البته بيشتر بابايي) اما بعد از يه كم خوشحالي بازم ميگه كادو ميخوام تا اينكه تازه متوجه شدم منظورش چيه   دخترم چيزي ميخواد كه كاغذ كادو داشته باشه و بازش كنه .........با اميد تصميم گرفتيم هر وقت واسش چيزي خريديم حتما واسش با كاغذ كادو تزئين كنيم و اينطوري شد كه روز عشق (البته از نوع خارجيش) اميد جونم علاوه بر هديه اي كه واسه من زحمت كشيده بود به آوينا يعني عشق مشتركمون هم هديه داد اونم با كاغذ كادو..... اينكه دخترم چقدر به وجد اومده بود و خوشحال بود...
28 بهمن 1392

سي ماهگيت مبارك

با چشم بر هم زدني روزها ميگذرند....... باز هفدهم رسيد  و اينبار تو عزيز دلم سي ماهه شدي ،  سي ماه از لحظاتي كه وقتي در نظر مي آيد سراپا عشق است و زيبايي ...... امروز دخترم و عشقمان دو سال و نيمه شد و من چقدر مسرورممممم عزيزم سي ماهگيت مبارك    چند روز پيش تولد ماماني بود دوستم آرتا هم خونمون بود 11:30 شب بود كه يكباره اميد با كيك و كادو اومد خونه و غافلگيرمون كرد و آوينا هم حسابي خوشحال شد و خواب از سرش پريد و جشن كوچولو  گرفتيم كه با هنرنمايي بابا (نواختن گيتار) بهمون خوش گذشت آماده خواب بود كه كيك رسيد       ميگه سارافونمو بيار بپوشم تولده &...
18 بهمن 1392

كمي از 29 ماهگي دخترم

بالاخره امتحانات ماماني تمام شد و دختر گلم حسابي با مامان همكاري كرد (با خوابيدن تا 12 ظهر) موقع بيداري هم با رفتارا و شيرين زبونيش دليل رفع خستگي و نشاطم بود . امروز بعد مدتها اومدم به وب دخترم تا لااقل تعدادي از عكساشو بذارم گلم با ژست خوشگلش ديوونه اين خنده هاتم چند ماهي بود دخترم سرسره بازي نكرده بود يه روز جمعه سر ظهر كه آفتاب بود رفتيم پارك پرستار البته بازم سرد بود ولي آوينا با ديدن پارك جيغي كشيد و نمي دونست چطور از ماشين پياده بشه سريع رفت و مشغول بازي شد ميگه ميخوام بدو بدو كنم بعد رفته بين درختا و سايه شو نشونمون ميده دخترم عاشق كيك تولد و شمع و فشفشه است چند وقتي بود كه هيچ تولدي ند...
15 بهمن 1392

عكس از 28ماهگي عسلم

رفته بوديم مغازه نادر جون واسه اميد لباس بخريم كه يه آن آوينا رو نديدم در اتاق پرو رو كه باز كردم ....      يه لباس مردونه از همون پايين برداشته بود و ميگه درو ببند ميخوام پروف كنم   سرگرم كاراي خونه بودم ديدم صدايي از وروجك در نمياد اومدم تو اتاقش ببينم چكار ميكنه كه.... ناخن گيرو برداشته ،يكي از بلوزاشو زير پاش گذاشته  مثلا داره با احتياط ناخن ميگيره وقتي از برنامه اي خوشش مياد ميشينه و با دقت ميبينه البته در كنار كتاباش مامان مهتاب عيد فطر واسه آوينا چادر گرفت دخترم گاهي يادش ميكنه و ميخواد باهاش نماز بخونه البته دخترم از نماز فقط بسم الله و صلوات و يه كم از سوره توحيد و بلده...
29 آذر 1392

28ماهگيت مبارك عزيزم

ميان همهمه برگ هاي خشك پاييز فقط تو ماندي كه هنوز از بهار لبريزي!!!!!! نفسم 28 ماهگيت مبارك  آخرين روزهاي پاييز زرد و زيبا را به يمن 28 ماهه شدن گل خوشرنگ و خوشبويم شادمانه جشن گرفتيم تا بداند بودن و شكفتنش چقدر عزيز و دوست داشتني است مباركت باشد عزيزم (البته با تاخير) چهاشنبه پيش تولد بابايي هم بود سه تايي رفتيم بيرون و واسه بابايي البته با حضور خودش اول كادو خريديم و واسه دخملي هم طبق معمول كتاب بعدم رفتيم رستوران آخه دخترم كباب مي خواست و به اين ترتيب تولد بابايي و 28 ماهگي دخترمو جشن گرفتيم مبارك هر دوي شما باشد اين لحظه هاي زيبا  دخترم از نشستن زودي خسته شد و بين ميزا قدم مي زد ...
26 آذر 1392